دکتر نافعی می گفت چند روز پیش که گذارم به استارباکس واقع در کتابفروشی ایندیگو افتاده بود دیدم آمیز نقی خان و بمانعلی مثل رسم یکشنبههای قدیم دور سر یک میز نشسته و ضمن نوشیدن فنجانی قهوه گپ میزنند. خوشحال شدم و به آن ها پیوستم. بمانعلی داشت میگفت آمیرزا هیچ از وطن یاد نمیکنی! دلت واسه خاک پاک ایران تنگ نشده؟ چی شد اون همه داستانها و دلتنگیهای نوستالژیک؟ کجا رفت زمزمه باز هوای وطنم آرزوست؟
آمیرزا که آشکارا دلخور شده بود ته فنجونو با دوجرعه پی در پی سرکشید وگفت این حرفا چیه میزنی بچه جان؟! ایران آب و خاکش قشنگه؟ قبول، از جنوب تا شمال و از شرق تا غرب هزارتا چشم انداز زیبا داره؟ درست. ولی آب و خاک قشنگ و خوشگل جاهای دیگه دنیا هم زیاده از جمله همینجا تو کانادا، یا کمی پائین تر آمریکا، یا آفریقا یا چین یا اروپا یا هندوستان یا روسیه یا خاوردور.
چیزی که کوههای ایران رو واسه من نوستالژیک میکنه همت فردوسیه که دماوند و سهند و سبلان و تفتان سرشونو گذاشتن رو شونه ش. چیزی که بوستان های شیراز و دشت مغان و خوزستان و سیستان رو بی همتا میکنه نسیم نفس سعدیه که عطرش آدمو مست میکنه، چیزی که آسمون دشتهای ایران رو چشم نواز میکنه جامی از خمخانه جهانمست حافظه، چیزی که موسیقی ایران رو دلنواز میکنه آتیش نهفته در نی مولویه، چیزی که کوچه باغهای ایران رو مست میکنه ترانههای شراب خیامه. یعنی یک کلوم بهت بگم: فرهنگ! (1)
بمانعلی که به تته پته افتاده بود گفت مرشد حالا ما یه شکری خوردیم شما ببخش. آمیرزا خندید و درحالی که لپ بمانعلی رو ماچ میکرد گفت میدونی بمان کاش که بچههای ما، یعنی نسلهای بعدی غربت از این وطن فرهنگی دور نیفتند وگرنه آب و خاک همه جای زمین نازنینه.
(1) آفتابت، که فروغ رخ زرتشت در آن گل کردهست
آسمانت، که ز خمخانه حافظ قدحی آوردهست
کوهسارت، که برآن همت فردوسی پر گستردهست
بوستانت، کز نسیم نفس سعدی جان پروردهست
همزبانان منند....
(فریدون مشیری)