خاکستری (1)بدجوری گیر کرده بود. مثل این بود که برق گرفته بودش. گوش های راستش، دندون های برفی تیزش، قد بلندش، چشم های گرگرفته اش، پوست مخملی سفیدش مسحورش کرده بود. فراموش کرده بود برای شکاررفته. دلش تاپ تاپ میزد.
باورش نمی شد گلوش پیش یه سگ گیر کرده!
نمی دونست باید چیکارکنه. به رفقای گله اش نمی تونست چیزی بگه. خفٌت ازاین بالاتر: یه گرگ عاشق یه سگ شده، چنان بهش می خندیدند که زوزه هاشون شغال هارو هم می خندوند!
پیش خودگفت باید تصاحبش کنم.
دل به دریا زد ورفت. روبروی سگ سپید برفی ایستاد، راست تو چشمش زل زد و گفت: بیا بریم!
سگه بهش گفت: راستش من هم ازدور یه نظری بهت داشتم، ولی ازشب گردی و وحشیگری خوشم نمیاد. اگه منو می خواهی باید بیایی ده. دست از گرگی و حیزی برداری، نگهبانی گله کنی!
خاکستری قاه قاه خندید و گفت: چی؟ گرگ بیاد بشه نگهبان گله؟ دم تکون بده تا ارباب رحم کنه استخون همون هایی رو که قراره ازشون محافظت کنه بندازه جلوش؟ آخه این هم شد کار؟ گرگ که رام شد دیگه گرگ نیست بهش میگن سگ!
راهشو گرفت ورفت. ولی نمی تونست فراموشش کنه. دیگه شکارنمی رفت. چیزی نمی خورد. لاغر شده بود. اخلاق سگی پیدا کرده بود.
بالاخره بعدازچندروزطاقتش طاق شد. رفت پیش سپید برفی گفت باشه لامصب قبول!
ازفرداش بالای سرگوسفند ها پرسه میزد. جلوی شکمشو میگرفت، زخم زبون سگ هارو تحمل می کرد، دم تکون میداد، هم گله ای های سابق که سروکله شون پیدا می شد خیز به طرفشون برمیداشت وکنایه های خفت بار اونهارو تحمل می کرد. دلش به این خوش بود که با سپید برفی بود.
اما عجیب بود. کم کم سپید برفی ازش روبرمیگردوند، سرد شده بود و بهش محل نمیذاشت. تااینکه یه روز واستاد توروش و بهش گفت: میدونی چیه، من اون خاکستری گرگ رودوست داشتم نه تورو!
خاکستری اون شب جلوی خشم بی مهاردوستان قبلیش مقاومت نکرد. تنش رو به دندون های تیز اون ها سپردووقتی خونش روی برف ریخت برای آخرین بار "خاکستری" شد.
باورش نمی شد گلوش پیش یه سگ گیر کرده!
نمی دونست باید چیکارکنه. به رفقای گله اش نمی تونست چیزی بگه. خفٌت ازاین بالاتر: یه گرگ عاشق یه سگ شده، چنان بهش می خندیدند که زوزه هاشون شغال هارو هم می خندوند!
پیش خودگفت باید تصاحبش کنم.
دل به دریا زد ورفت. روبروی سگ سپید برفی ایستاد، راست تو چشمش زل زد و گفت: بیا بریم!
سگه بهش گفت: راستش من هم ازدور یه نظری بهت داشتم، ولی ازشب گردی و وحشیگری خوشم نمیاد. اگه منو می خواهی باید بیایی ده. دست از گرگی و حیزی برداری، نگهبانی گله کنی!
خاکستری قاه قاه خندید و گفت: چی؟ گرگ بیاد بشه نگهبان گله؟ دم تکون بده تا ارباب رحم کنه استخون همون هایی رو که قراره ازشون محافظت کنه بندازه جلوش؟ آخه این هم شد کار؟ گرگ که رام شد دیگه گرگ نیست بهش میگن سگ!
راهشو گرفت ورفت. ولی نمی تونست فراموشش کنه. دیگه شکارنمی رفت. چیزی نمی خورد. لاغر شده بود. اخلاق سگی پیدا کرده بود.
بالاخره بعدازچندروزطاقتش طاق شد. رفت پیش سپید برفی گفت باشه لامصب قبول!
ازفرداش بالای سرگوسفند ها پرسه میزد. جلوی شکمشو میگرفت، زخم زبون سگ هارو تحمل می کرد، دم تکون میداد، هم گله ای های سابق که سروکله شون پیدا می شد خیز به طرفشون برمیداشت وکنایه های خفت بار اونهارو تحمل می کرد. دلش به این خوش بود که با سپید برفی بود.
اما عجیب بود. کم کم سپید برفی ازش روبرمیگردوند، سرد شده بود و بهش محل نمیذاشت. تااینکه یه روز واستاد توروش و بهش گفت: میدونی چیه، من اون خاکستری گرگ رودوست داشتم نه تورو!
خاکستری اون شب جلوی خشم بی مهاردوستان قبلیش مقاومت نکرد. تنش رو به دندون های تیز اون ها سپردووقتی خونش روی برف ریخت برای آخرین بار "خاکستری" شد.
(1) = این داستان کوتاه را تقدیم میکنم به "نادرابراهیمی" به خاطر داستان "تسخیرناپذیر" او و به دکتر "اسماعیل خویی" به خاطر شعر "خصلت"او:
No comments:
Post a Comment