پیرمرد دستش را بالا برد و با صدای لرزانی گفت: دربست! راننده کشید کنار و ترمز کرد. پیرمرد روی صندلی عقب نشست وگفت میخوام شهرو بگردم ساعتی پنجاه تومن خوبه؟ کت شلوار آبی نفتی خیلی شیک و پیرهن برند پوشیده بود و از زیر عینک دودی، رنگ چشمانش معلوم نبود. راننده گفت درخدمتیم استاد! پیرمرد نگاهی به خوشنویسی نستعلیق روی آفتابگیر راننده که خوانده می شد "در حقیقت مالک اصلی خداست / این امانت بهر روزی دست ماست" انداخت و گفت آقا این ماشینتو میدی یه گشتی باش بزنیم؟ راننده ناباورانه از آینه به او نگاه کرد و گفت بله؟! پیرمرد گفت عرض کردم میشه ماشینتو بدی یه گشتی باش بزنم، مگه این جا ننوشتی مالک اصلی خداست؟ راننده با لحنی تمسخر آمیز پرسید: جنابعالی؟ پیرمرد گفت خدا هستم! راننده زیر لب غری زد و با لحنی تمسخر آمیز گفت: خوشبختم! پس یه باره بفرمائید تاکسی بنده طورسیناست و این دست چلاق هم ید بیضاست که سیب سرخ نصیبش شده؟ اینم از اول صبح چارشنبه مون! مصبتو شکر! پیرمرد گفت نخیر جنابعالی موسی نیستی این سمند هم عفیر نیست اما یه نگاهی به دستت بندازی بد نیست. راننده به دستش نگاه کرد که نور سفید فسفری از آن بیرون میزد. رنگش پرید اما زود خودشو جمع و جورکرد و گفت: استاد حالا نمی شد به جای این معجزه قالپاق و سپرهای این عفیرو طلایی می کردی؟ پیرمرد گفت خوشم اومد حقا که جزء للمتقین والی الذین آمنو و یومنون بالغیب هستی! بارک الله! حالا چی میگی میدی یانه؟ راننده پرسید آخدا میشه گواهینامه تو ببینم؟ هنوز معتبره؟ خدا زیر لب فحشی داد و گفت ای بخشگی شانس اینم از عبادالله الصالحینمون! اینم از احسن الخاقینمون! راننده گفت استاد ناراحت نشو ترو خ خ خ خودتون! ما هرچی داریم متعلق به شوماس اوضاع و احوالو که میبینین؟ شوما که کبر سن داری و ضعف باصره و لامسه و ثقل سامعه و خبط ذائقه می ترسم بزنی این امانتی رو که واسه روزی به مادادی قرش کنی تعمیراتش از وسع ما خارجه! راستیاتش اگه همون شنگولی دوران جوانی رو داشتی کی میومدی با تاکسی این بنده حقیر شهرو سیاحت کنی کافی بود یه هو بکشی طی الارض کنی! اصن گیرم این چارچرخم مال خودت، خودت جواب قسط بانک و بدهیشو بده! کجای این شهرو می خوای سیاحت کنی؟ کارتن خوابا و معتادا و بچه فروشارو؟ یا دزدا و روسا رو؟ حالا اینا هیچی بچه هایی که تو سوریه و عراق تیکه تیکه می شن یا تو دریا غرق می شنو یا ...لا اله الا الله بیا اصن نخواستیم اینم سوئیچ اماننیت!
اما روی صندلی عقب هیچ کس نبود! خانمی از کنار خیابون داد زد: دربست! و وقتی سوارشد گفت آقای راننده شما هم کار سختی داری ها! این پیرمرد خوش تیپ چه دردی داشت که های های داشت گریه می کرد!
No comments:
Post a Comment