1
خیلی سال پیش بود. نمیدانم در یزد یا شیراز. در کوچه ای یک دکان کوچک دیدم زیرِ پله ای. پسر جوانی، شاید بیست ساله، پشت میز کاری نشسته بود و با دقت چوبی را می تراشید. تار می ساخت. به درو دیوار دکان نیز چند تا تار و سه تار از ساخته های دستانش، آویزان بود. به داخل رفتم. سلامی و علیکی. عکس مرد خوش سیمای میان سالی بالای سرش آویزان بود. از او پرسیدم: این عکسِ کیست؟ با احترامی با صفا، تمام فد برخاست و گفت: استاد هوشنگ ابتهاج.
2
حافظ خیلی وقت ها با من است. احترام من به او مثل احترام احساس آلود آن جوان نازنین به "ه.الف. سایه" نازنین تر است. حیران بودم. گفتم یکی از این فال حافظ های دنیای مجازی را بگوگلم. از قضا غزلی آمد که انگار به صورت روحم آبی تازه زد. همانی که بیشتر بندهایش وقت و بی وقت برزبانم جاریست: "هرکه را خوابگه آخر مشتی خاک است، گوچه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را"؟ اما از آن حال مبسوط تر، کیفیتی بود که تفسیر و تاویل بی بدیل "فنچ گوگلی" در فالِ من خوانده بود:
شما آدم بی آزاری بوده اید. بار دیگر زندگی بر وفق مراد شما می گردد. شما باید قدرش را بدانید و از آن به خوبی بهره مند شوید. به دنبال مال دنیا و تجملات آن مباش چون خودش به طرف تو می آید و با گذشته تاریک خداحافظی کن و از مردم دوری نجوی"!
3
سمعاً و طاعتاً یا مفسر التفاسیر. چون در گذشته "آدم بی آزاری بوده ام"، از فردا که نه، انشاالله، بی حرف پیش، از شنبه، می خواهم "با گذشته تاریک خداحافظی کنم" و از مردم دوری نجویم و به مردم آزاری بپردازم. مال و جاه دنیارا هم بی خیال، خودش همینجور کانتینر کانتینر به دنبالم می آید. شما هم اگر خواستید زنبیل در صف بگذارید.
دست آخر هم پیشنهاد می کنم اگر شما هم مثل من "مضطرب حال" و "سرگردان" (1) هستید، یک تفالی با گوگل بکنید. مجرب است. کیفتان کوک!
(1) - ای که بر مَه کِشی، از عَنبرِ سارا، چُوگان مضطربحال مگردان، منِ سرگردان را
No comments:
Post a Comment