هرکدام از ما به نحوی در لاک خود فرو رفته ایم. بماند که لاک برخی هایمان
اندکی فراخ تر و برخی دیگر اندکی تنگ تر است. حکایت آن مورچه ایست که در
گودال آبی که از ریزش باران در جای پای اسب ایجاد شده بود افتاد و گفت: ای
وای دنیا به آخر رسید. انگار تاریخ ما این جوریست. ژنی شده انگار. در لاک
خود فرو می رویم و آهسته آهسته، بقول هدایت در انزوا، شروع می کنیم موریانه
وار به جویدن عصای سلیمانِِ مرده ای که هنوز بر آن عصا تکیه زده و
ایستاده است. حالا این سلیمان قرن بیست و یکم کی آوار شود؟ نمی دانم اما
این را می دانم که صدای جویدن شدید تر شده.
No comments:
Post a Comment