گفتم خوب است این بار برای سیاحت به "نادالشبا" بروم. میدان اسب دوانی دوبی. وقتی رسیدم دیدم خیلی شلوغ است. تازه فهمیدم که همان روز مسابقه "جام جهانی دوبی" در آن جا برگزار می شود. شانسم گفته بود. در حدود پنچاه هزار نفر برای تماشای این مسابقه آمده بودند. مسابقه ای با جایزه بزرگ ده میلیون دلار و مجموع جوایزی نزدیک به سی میلیون دلار! می توانید مجسم کنید که چنین حادثه ای چه تیپ آدم هایی را از همه جای دنیا جلب می کند؟ راستش من برای اولین بار بود که چنین جایی را از نزدیک می دیدم. به نظرم هیچ شباهتی به یک واقعه ورزشی نداشت. به نظرم دچار سندرم "اسمال در پاریس" شده بودم.
در آن جا نشانی از روی دیگر سکه ی دوبی نبود. حتی ماموران امنیتی نیز لباس پلوخوری به تن داشتند. تنها نشانه پشت سکه، خیل کارگران اونیفورم پوشی بود که بلافاصله بعد از تاختن اسب ها و سواران به پیست می ریختند تا آن را برای مسابقه بعدی تمیز و آماده کنند.
خانم ها و آقایان با لباس های مهمانی شب، پاشنه های بیست سانتی، خروارها لوازم آرایش، شامپاین و شراب پانصد دلاری. انگار به یک مهمانی هالیوودی رفته باشی. خنده های بلند قاه قاه و شاد نوشی فضارا آکنده بود اما نمیدانم چرا این شادی ها مسری نبود و به دل راه نمی یافت. شاید هم ایراد از من بود. در میان آن همه شادی به یاد نوروزِ 1365 تهران افتادم. شب عیدی که صدام حسین بی امان شهرهای ایران را با موشک می کوبید. تنها شب عیدی در عمرم که خیابان های تهران خالی و گرد گرفته بود و نشانی از نوروز نداشت:نه حاجی فیروز، نه سبزه و نرگس و ماهی قرمز. برای فرار از موشک بارن چند روزی به مشهد رفتیم و وقتی خیابان های مشهد را پراز جنب و جوش و شادی و مردم را بیخیال و شاد در حال خرید دیدم باورم نمی شد. انگار به سیاره ی دیگری رفته بودیم.
در نادالشبا نیز به یادم افتاد که اگر چند تا از اهالی حمص سوریه و یا یمن و بحرین که هیچ، چند تا از همین آدم های ولو شده روی چمن های شارجه و مناطق کارگری دوبی گذارشان به این مهمانی فرش قرمز بیفتد، سرشان سوت نخواهد کشید؟
در آن جا نشانی از روی دیگر سکه ی دوبی نبود. حتی ماموران امنیتی نیز لباس پلوخوری به تن داشتند. تنها نشانه پشت سکه، خیل کارگران اونیفورم پوشی بود که بلافاصله بعد از تاختن اسب ها و سواران به پیست می ریختند تا آن را برای مسابقه بعدی تمیز و آماده کنند.
خانم ها و آقایان با لباس های مهمانی شب، پاشنه های بیست سانتی، خروارها لوازم آرایش، شامپاین و شراب پانصد دلاری. انگار به یک مهمانی هالیوودی رفته باشی. خنده های بلند قاه قاه و شاد نوشی فضارا آکنده بود اما نمیدانم چرا این شادی ها مسری نبود و به دل راه نمی یافت. شاید هم ایراد از من بود. در میان آن همه شادی به یاد نوروزِ 1365 تهران افتادم. شب عیدی که صدام حسین بی امان شهرهای ایران را با موشک می کوبید. تنها شب عیدی در عمرم که خیابان های تهران خالی و گرد گرفته بود و نشانی از نوروز نداشت:نه حاجی فیروز، نه سبزه و نرگس و ماهی قرمز. برای فرار از موشک بارن چند روزی به مشهد رفتیم و وقتی خیابان های مشهد را پراز جنب و جوش و شادی و مردم را بیخیال و شاد در حال خرید دیدم باورم نمی شد. انگار به سیاره ی دیگری رفته بودیم.
در نادالشبا نیز به یادم افتاد که اگر چند تا از اهالی حمص سوریه و یا یمن و بحرین که هیچ، چند تا از همین آدم های ولو شده روی چمن های شارجه و مناطق کارگری دوبی گذارشان به این مهمانی فرش قرمز بیفتد، سرشان سوت نخواهد کشید؟
خیالباف شده ام، دست خودم نیست. فراموش کنید. اصل مطلب را که اسب های زیبا و سوارکاران ریز اندام و چابک و شرط بندیِ مگسان گردِ شیرینی باشد فراموش کردم و به کلاه خانم ها گیر دادم. گویا رسم است که بانوان علیا مخدره در چنین مراسمی کلاه برسر گذارند و چه رنگین کمانی از کلاه که بیا و ببین: کلاه های پردار، کوچک، بزرگ، فاخر، زیبا و مسخره. چند تایش را
سیاحت کنید
No comments:
Post a Comment