هوا انصافاً خوب بود. مثل صبح هرروز که از پنجره نگاه کردم، دریا آرام و صاف و نیلگون بود، هوا هم صاف بود، بدون غبار و مه و تا افق را می شد دید. تکه های ابر شکل هایی دلفریب در انداخته و آسمان را سه بعدی کرده بودند. این همه را در این جا کم تر روزی می توان دید.
کار که کم می شود آدم نمی تواند توی اتاق بند شود، با احمد راه افتادیم تا به سراغ یکی دوتا آشنا برویم و گپی و گفتی. به هوای گزارشی از اخبار و اوضاع، اما راستش برای این که کمی از دلتنگی هایمان را پس بزنیم.
اول سری به شعبه ی بانک زدیم. رئیس شعبه ی جدید اسمش آقای "شکسته بند" است. چه اسم با مسمایی برای حال و هوای این روزها! راستش فکر می کنم به یک خیلی از شکسته بندها و چینی بند زن ها و پینه دوزها و پنبه زن ها برای راست و ریس کردن مشکلات امروزمان سخت نیاز داریم.
لهجه ی شکسته بند داد می زد که هم شهری خودمان است. بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم اوضاع را چگونه می بینی؟ در پاسخ تعبیربسیار جالبی به کاربرد: "ما شده ایم مثل لاک پشت هایی که واژگونمان کرده و رهایمان کرده اند تا کم کم جان بکنیم. اگر یک باره له می کردند بهتر نبود؟"
از اتاقش بیرون آمدیم و سری به چند قسمت بانک زدیم و سلامی و علیکی. در اتاق هایی که ها چند ماه پیش لبریز از ارباب رجوع و قیل و قال آنان بود، آدم ها مثل دندان های افتاده مشغول چرت و خمیازه بودند. مثل لاک پشت های واژگون.
بیرون زدیم واز خیابان کنار خورقدم زنان در هوای خوش راهی مقصد بعدی شدیم. در این راسته در امتداد خور که همیشه هیاهو و شلوغی و ترافیک باراندازی ردیف لنج های باربری ایرانی براه است، نه نشانی از بار بود و نه نشانی از کار. کارگرها و جاشوها در روی عرشه یا در کنار بارانداز، زیر آفتاب، گُله گُله دورهم نشسته و با موبایل هایشان ور می رفتند یا توریست هارا دید می زدند. لنجها هم انگار لاک پشت های واژگون..
به دفتر آقای رمضانی رفتیم که از بازرگانان قدیمی واستخواندار است و پای نقلش نشستن همیشه دلپذیر. اما این بار نقلش گرم نبود: دلارهای چمدانی، سکته ی صرافان، ورشکستگی فلانی،تاریکی ته تونل.
او که حرف می زد آرام آرام از صحنه پرت شدم صدای محسن نامجو در گوشم پیچید که می خواند: "این که زاده ی آسیایی بش میگن جبر جغرافیایی – این که لنگ در هوایی و صبحونت شده سیگار وچایی"، گفتم: نخیر آقا دیگه ربطی به آسیا هم نداره، جهانشمول شده لاکردار، ما هم مثل اشغالگران وال استریت و شورشیان یونان و لندن و میدان تحریرقاهره و حمص سوریه جزء 99% هستیم. دیدم آقای رمضانی دارد نگاه عاقل اندر سفیهی می کند.
به دفتر که برگشتیم، دختر جوانی برای فروش بیمه آمده بود. حرکاتش مثل اغلب همتایانش که قبلاً بارها دیده بودم جلف و لوندانه نبود. نوعی معصومیت تازه کارانه داشت. گفتم فرض کن من می خواهم یک بیمه سرمایه گذاری بازنشستگی بخرم. حدود ده سال کارکنم و حق بیمه بدهم. شرایط و پیشنهاد شما چیست؟ پرسید چند سال داری؟ گفتم 58 سال..گفت: متاسفم نمی توانم بیمه مناسبی برای شرایط شما ارائه دهم، باید سه سال زودتر می آمدم سراغ شما. بعد آماده شد که برود و پرسید آیا کس دیگری را می شناسم تا به او معرفی کنم؟ در جواب گفتم: متاسفم ولی بیشتر آدم هایی که من می شناسم از 55 سال بیشتر سن دارند و از نظر شما مرده به حساب می آیند.
فنجانم را برداشتم و چایی برای خود ریختم و به سراغ کامپیوتر رفتم و ترانه "لاو سانگ" خانم شررا گذاشتم و هی تکرار کردم. انگاریک کسی ته دلم می گفت شر از 55 سال بیشتر دارد اما در صدایش و ترانه هایش و اطوارش نشانی از لاک پشت واژگون نیست.
کار که کم می شود آدم نمی تواند توی اتاق بند شود، با احمد راه افتادیم تا به سراغ یکی دوتا آشنا برویم و گپی و گفتی. به هوای گزارشی از اخبار و اوضاع، اما راستش برای این که کمی از دلتنگی هایمان را پس بزنیم.
اول سری به شعبه ی بانک زدیم. رئیس شعبه ی جدید اسمش آقای "شکسته بند" است. چه اسم با مسمایی برای حال و هوای این روزها! راستش فکر می کنم به یک خیلی از شکسته بندها و چینی بند زن ها و پینه دوزها و پنبه زن ها برای راست و ریس کردن مشکلات امروزمان سخت نیاز داریم.
لهجه ی شکسته بند داد می زد که هم شهری خودمان است. بعد از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم اوضاع را چگونه می بینی؟ در پاسخ تعبیربسیار جالبی به کاربرد: "ما شده ایم مثل لاک پشت هایی که واژگونمان کرده و رهایمان کرده اند تا کم کم جان بکنیم. اگر یک باره له می کردند بهتر نبود؟"
از اتاقش بیرون آمدیم و سری به چند قسمت بانک زدیم و سلامی و علیکی. در اتاق هایی که ها چند ماه پیش لبریز از ارباب رجوع و قیل و قال آنان بود، آدم ها مثل دندان های افتاده مشغول چرت و خمیازه بودند. مثل لاک پشت های واژگون.
بیرون زدیم واز خیابان کنار خورقدم زنان در هوای خوش راهی مقصد بعدی شدیم. در این راسته در امتداد خور که همیشه هیاهو و شلوغی و ترافیک باراندازی ردیف لنج های باربری ایرانی براه است، نه نشانی از بار بود و نه نشانی از کار. کارگرها و جاشوها در روی عرشه یا در کنار بارانداز، زیر آفتاب، گُله گُله دورهم نشسته و با موبایل هایشان ور می رفتند یا توریست هارا دید می زدند. لنجها هم انگار لاک پشت های واژگون..
به دفتر آقای رمضانی رفتیم که از بازرگانان قدیمی واستخواندار است و پای نقلش نشستن همیشه دلپذیر. اما این بار نقلش گرم نبود: دلارهای چمدانی، سکته ی صرافان، ورشکستگی فلانی،تاریکی ته تونل.
او که حرف می زد آرام آرام از صحنه پرت شدم صدای محسن نامجو در گوشم پیچید که می خواند: "این که زاده ی آسیایی بش میگن جبر جغرافیایی – این که لنگ در هوایی و صبحونت شده سیگار وچایی"، گفتم: نخیر آقا دیگه ربطی به آسیا هم نداره، جهانشمول شده لاکردار، ما هم مثل اشغالگران وال استریت و شورشیان یونان و لندن و میدان تحریرقاهره و حمص سوریه جزء 99% هستیم. دیدم آقای رمضانی دارد نگاه عاقل اندر سفیهی می کند.
به دفتر که برگشتیم، دختر جوانی برای فروش بیمه آمده بود. حرکاتش مثل اغلب همتایانش که قبلاً بارها دیده بودم جلف و لوندانه نبود. نوعی معصومیت تازه کارانه داشت. گفتم فرض کن من می خواهم یک بیمه سرمایه گذاری بازنشستگی بخرم. حدود ده سال کارکنم و حق بیمه بدهم. شرایط و پیشنهاد شما چیست؟ پرسید چند سال داری؟ گفتم 58 سال..گفت: متاسفم نمی توانم بیمه مناسبی برای شرایط شما ارائه دهم، باید سه سال زودتر می آمدم سراغ شما. بعد آماده شد که برود و پرسید آیا کس دیگری را می شناسم تا به او معرفی کنم؟ در جواب گفتم: متاسفم ولی بیشتر آدم هایی که من می شناسم از 55 سال بیشتر سن دارند و از نظر شما مرده به حساب می آیند.
فنجانم را برداشتم و چایی برای خود ریختم و به سراغ کامپیوتر رفتم و ترانه "لاو سانگ" خانم شررا گذاشتم و هی تکرار کردم. انگاریک کسی ته دلم می گفت شر از 55 سال بیشتر دارد اما در صدایش و ترانه هایش و اطوارش نشانی از لاک پشت واژگون نیست.
No comments:
Post a Comment