صحنه:
میدانی در یکی از شهرهای خاورمیانه، ساعت 8 صبح. بسیاری از ساختمان ها نیمه فروریخته و سیاه و دود آلود است و از برخی از آن ها دود و شعله بر می خیزد. سرمجسمه ی وسط میدان کنده شده اما هنوز کتاب دردستش مانده است و کودکی در پیش پای او نشسته است. فضا به شد ت تیره و تار است و بسیاری از آدم ها ماسک ضد گاز برچهره دارند. در گوشه ای از میدان عده زیادی دور جرثقیلی جمع شده اند و دارند با فریاد و هلهله از جوانی که بربالای طناب دار آویزان است با موبایل عکس می گیرند.
آسفالت خیابان ها تکه تکه وداغان است. صدای زنجیر تانک ها و زره پوش هایی که در خیابان می رانند گوش را خراش می دهد. بر روی بسیاری از آن ها چراغ روشن "تاکسی" به چشم می خورد. ماموران پلیس راهنمایی با لباس های تکاوری و موشک انداز و ماسک های ضد گاز در میدان و چهارراه های اطراف مستقر هستند:
- مستقیم!
تانک کنار می زند و می ایستد. مرد با شلواری خاک آلود، چشم های قرمز و بدون ماسک از رکاب بالا می رود و بغل دست راننده می نشیند.
بعد از گذشت یک ساعت و نیم و عبور از چند چهارراه:
- دست شوما درد نکنه همینجا پیاده می شم چند شد حاجی؟
صدای قژقژ زنجیر تانک وترمزهایش بلند می شود.
- قابلی نداره، شیشصد تومن!
- شیشصد هزارتومن واسه این چارقدم راه؟ تا همین دیروز پونصد تومن بود که؟
- گذشت اخوی، مال دیروز بود خواب دیدی خیر باشه، خلقم تنگه میدی یا بگیرم؟
- بیخود! مگه علف خرسه؟ همون پونصد تومن
راننده از بغل دستش کلت را درمیاورد و دو گلوله در شکم و سینه ی مسافر خالی می کند. مسافر با کله از روی صندلی می افتد بیرون و راننده راهش را ادامه می دهد.
- پاسداران دربست!
- میشه چهارونیم، میایی؟
مرد با کت سرمه ای، شلوار خاکستری، ته ریشی که به زردی می زند، کیف لپ تاپ و ماسک ضد گازش از رکاب بالا می رود و به داخل کابین می پرد. پشت ترافیک گیر می کنند. مرد مسافر تابلوی راهنمایی کنار جاده را با صدای بلند می خواند: "حداکثر سرعت 120 کیلومتر". نیشخندی می زند:
- میگم داداش با این وضعیت هوا و ترافیک واوضاع قاراشمیش جوی چه جوری تا شب دووم میاری؟
- ای اخوی دنیاست دیگه، ببین به چه روزی افتادیم. من این کاره نیستم. خیر سرم دانشمند هسته ای مملکتم. طراح همین سایت فردو من بودم! از وقتی این قضیه هسته ای از مد افتاد اضافه کاری مام کم شد حالا واسه این که تو شرمندگی زن و بچه نمونیم بعد از ساعت کار مسافر کشی می کنیم.
- اِه ناکس پس تو این بلارو سر ما آوردی؟
با سرعت کیف لپ تاپش را باز می کند و یک رولور در می آورد و یک ضرب به مغز راننده شلیک می کند. قبل از این که تانک به جدول کنار خیابان و درخت های چنار زرد و نزار آن بخورد، نعش راننده را به کنار می کشد و پشت فرمان قرار می گیرد و را ه را ادامه می دهد. دختری که که سرتاپا سیاه پوشیده و دسته ای از موهای بلند و مش شده اش از میان ماسک ضد گاز و روسری اش بیرون زده فریاد می زند:
- پل مدیریت می خوره؟
- نخوردم می خورونیمش. فقط کمک کن این جنازه رو بندازیم بیرون.
پلیس راهنمایی با بلندگو داد می زند: زره پوش ابابیل الاغ مگه نگفتم بزن کنار! آرپی جی را روی شانه اش می گذارد و برجک زره پوش را نشانه می گیرد و شلیک می کند.
صحنه:
شب داخلی. همان دختر مسافر در پشت لپ تاپش نشسته و دارد در صفحه فیس بوکش تایپ می کند:
- آنچه امروز دیدم برایم باورکردنی نبود. درست مثل صحنه بازی های کامپیوتری که دوران کودکی با کامیار ساعت ها پاش می نشستیم. همه چی کپی اون بازی ها بود فقط تو واقعیت
آسفالت خیابان ها تکه تکه وداغان است. صدای زنجیر تانک ها و زره پوش هایی که در خیابان می رانند گوش را خراش می دهد. بر روی بسیاری از آن ها چراغ روشن "تاکسی" به چشم می خورد. ماموران پلیس راهنمایی با لباس های تکاوری و موشک انداز و ماسک های ضد گاز در میدان و چهارراه های اطراف مستقر هستند:
- مستقیم!
تانک کنار می زند و می ایستد. مرد با شلواری خاک آلود، چشم های قرمز و بدون ماسک از رکاب بالا می رود و بغل دست راننده می نشیند.
بعد از گذشت یک ساعت و نیم و عبور از چند چهارراه:
- دست شوما درد نکنه همینجا پیاده می شم چند شد حاجی؟
صدای قژقژ زنجیر تانک وترمزهایش بلند می شود.
- قابلی نداره، شیشصد تومن!
- شیشصد هزارتومن واسه این چارقدم راه؟ تا همین دیروز پونصد تومن بود که؟
- گذشت اخوی، مال دیروز بود خواب دیدی خیر باشه، خلقم تنگه میدی یا بگیرم؟
- بیخود! مگه علف خرسه؟ همون پونصد تومن
راننده از بغل دستش کلت را درمیاورد و دو گلوله در شکم و سینه ی مسافر خالی می کند. مسافر با کله از روی صندلی می افتد بیرون و راننده راهش را ادامه می دهد.
- پاسداران دربست!
- میشه چهارونیم، میایی؟
مرد با کت سرمه ای، شلوار خاکستری، ته ریشی که به زردی می زند، کیف لپ تاپ و ماسک ضد گازش از رکاب بالا می رود و به داخل کابین می پرد. پشت ترافیک گیر می کنند. مرد مسافر تابلوی راهنمایی کنار جاده را با صدای بلند می خواند: "حداکثر سرعت 120 کیلومتر". نیشخندی می زند:
- میگم داداش با این وضعیت هوا و ترافیک واوضاع قاراشمیش جوی چه جوری تا شب دووم میاری؟
- ای اخوی دنیاست دیگه، ببین به چه روزی افتادیم. من این کاره نیستم. خیر سرم دانشمند هسته ای مملکتم. طراح همین سایت فردو من بودم! از وقتی این قضیه هسته ای از مد افتاد اضافه کاری مام کم شد حالا واسه این که تو شرمندگی زن و بچه نمونیم بعد از ساعت کار مسافر کشی می کنیم.
- اِه ناکس پس تو این بلارو سر ما آوردی؟
با سرعت کیف لپ تاپش را باز می کند و یک رولور در می آورد و یک ضرب به مغز راننده شلیک می کند. قبل از این که تانک به جدول کنار خیابان و درخت های چنار زرد و نزار آن بخورد، نعش راننده را به کنار می کشد و پشت فرمان قرار می گیرد و را ه را ادامه می دهد. دختری که که سرتاپا سیاه پوشیده و دسته ای از موهای بلند و مش شده اش از میان ماسک ضد گاز و روسری اش بیرون زده فریاد می زند:
- پل مدیریت می خوره؟
- نخوردم می خورونیمش. فقط کمک کن این جنازه رو بندازیم بیرون.
پلیس راهنمایی با بلندگو داد می زند: زره پوش ابابیل الاغ مگه نگفتم بزن کنار! آرپی جی را روی شانه اش می گذارد و برجک زره پوش را نشانه می گیرد و شلیک می کند.
صحنه:
شب داخلی. همان دختر مسافر در پشت لپ تاپش نشسته و دارد در صفحه فیس بوکش تایپ می کند:
- آنچه امروز دیدم برایم باورکردنی نبود. درست مثل صحنه بازی های کامپیوتری که دوران کودکی با کامیار ساعت ها پاش می نشستیم. همه چی کپی اون بازی ها بود فقط تو واقعیت
No comments:
Post a Comment