چند روزی در تهران بودم. در احوال مردم درنگ می کردم. جای شما خالی، هرچه می خواهد دل تنگتان بابت نوستالژی آبگوشتی بگوئید، بگوئید، اما با نان سنگک و بربری تازه، پنیر و ترشی و مربای به در خدمت پدر و مادرم، صفای مبسوطی کردم که مپرس.
اما گذشته از آن، البته نمی توانم و نمی خواهم تجربه ی محدود و کوتاه برخورد خودم را با عده ی کمی از اطرافیان به همه تعمیم دهم. این نمونه ی آماری بسیار کوچک و محدود و نسبتاً یکدست بود. اما آنچه به نظرم رسید این بود که آنچه در این سوی آب ها ایرانیان دور از خانه را هراسان و نگران کرده و به دلشوره انداخته، در خانه نمود چندانی ندارد. مردم سرشان به کارو بار روزمره شان گرم است. حرف هایشان را می زنند، شوخی هایشان را می کنند، سفرهایشان را، چه داخلی، چه خارجی، می روند (هواپیمای بوئینگ 777 در رفت و برگشت تقریباً جای خالی نداشت، آن هم با دلاری که درمقابل هر برگش باید دوهزار تومان پرداخت). نشانی از هراس و نگرانی از جنگ و قحطی و ورشکستگی و بیماری و آلودگی هوا و بمب و موشک در رفتار و گفتار و چهره شان نیست. کارمندان و کارکنان دولت گرچه صبح ها نسبت به بقیه مردم زودتر سر کار می روند، اما همچنان مثل قدیم اوقاتشان را به گپ و گفت و چای قند پهلو و چرت در جایی غیر از پشت میزشان می گذرانند و تازه غروب ها و روزهای تعطیل را هم برای دریافت اضافه کار در محل کارشان حاضر می شوند. فروشگاه ها باز و پر رونق است، خیابان ها شلوغ و مردم آرام. راننده ای که مرا از فردگاه به شهر می برد برایم جوک های زیادی را تعریف کرد که تنها تفاوتی که با گذشته ها احساس کردم این بود که لرها کم کم جای ترک هارا دارند می گیرند.
در شرکت های خصوصی هم کم وبیش همین حال و هوا برقرار است. صاحبان و مدیران شرکت ها بسیار دیر و نزدیک ظهر سر کار می روند و وقت را به گفت و گو و پیش بینی و طنز و کنایه و انتقاد می گذرانند. چند تا از گفت و گو هایی را که داشتیم نقل می کنم تا مشتی باشد از خروار:
مالک و مدیر یک شرکت پیمانکاری نسبتاً بزرگ می گفت که تا کنون در اجرای یک پروژه ی مشخص سیزده تومن ضرر کرده اند. بگذارید همین جا دوکلام هم در باب همین "تومن" در پرانتز بگویم:
زمانیکه ما نوجوان بودیم وقتی می گفتیم فلان آپارتمان پونصد تومن می ارزد، منظورمان پانصد هزار تومان بود، بعد ها و دردهه های اول و دوم بعد از انقلاب این "پونصد تومن" شد پانصد میلیون تومان. ولی حالا، ناباورانه، منظور از "سیزده تومن" ای که آن دوستمان می گفت، سیزده میلیارد تومان بود. و گرچه اگر من به جای او بودم تمام مویرگ های فوقانی و تحتانی ام به خونریزی افتاده بود، اما شگفت این که او با خنده و آرامش این را می گفت و با شناختی که از اودارم میدانم که بیراه نمی گوید.
دوست دیگری که یک کارخانه تولید لوازم خانگی دارد، مقادیر قابل توجهی را بعنوان پیش پرداخت نقدی به یک فروشنده چینی داده بود و حالا بعلت شرایط پیش آمده، فروشنده نمی توانست کالا را برای او بفرستد و او نیز نمیدانست چگونه باید کالا را به ایران وارد کند. اما چنان با شوخی وخنده از کشمکش های روزمره ی خود با بانک تجارت برای پیدا کردن راه حل مشکل سخن میگفت که انگار یک سکه پنجاه تومانی اش در چاه افتاده است.
دوستی دیگر که کارخانه تولید کفش داشت به علت این که ده ها میلیون پولش را از نسیه خرها نتوانسته وصول کند، ناگزیر ماشین آلاتش را فروخته و کارخانه اش هم را برای فروش گذاشته است. وقتی از او پرسیدم حالا برنامه ات چیست؟ پاسخش در کمال آرامش این بود که: نمیدانم، تا چه پیش آید؟
اما گذشته از آن، البته نمی توانم و نمی خواهم تجربه ی محدود و کوتاه برخورد خودم را با عده ی کمی از اطرافیان به همه تعمیم دهم. این نمونه ی آماری بسیار کوچک و محدود و نسبتاً یکدست بود. اما آنچه به نظرم رسید این بود که آنچه در این سوی آب ها ایرانیان دور از خانه را هراسان و نگران کرده و به دلشوره انداخته، در خانه نمود چندانی ندارد. مردم سرشان به کارو بار روزمره شان گرم است. حرف هایشان را می زنند، شوخی هایشان را می کنند، سفرهایشان را، چه داخلی، چه خارجی، می روند (هواپیمای بوئینگ 777 در رفت و برگشت تقریباً جای خالی نداشت، آن هم با دلاری که درمقابل هر برگش باید دوهزار تومان پرداخت). نشانی از هراس و نگرانی از جنگ و قحطی و ورشکستگی و بیماری و آلودگی هوا و بمب و موشک در رفتار و گفتار و چهره شان نیست. کارمندان و کارکنان دولت گرچه صبح ها نسبت به بقیه مردم زودتر سر کار می روند، اما همچنان مثل قدیم اوقاتشان را به گپ و گفت و چای قند پهلو و چرت در جایی غیر از پشت میزشان می گذرانند و تازه غروب ها و روزهای تعطیل را هم برای دریافت اضافه کار در محل کارشان حاضر می شوند. فروشگاه ها باز و پر رونق است، خیابان ها شلوغ و مردم آرام. راننده ای که مرا از فردگاه به شهر می برد برایم جوک های زیادی را تعریف کرد که تنها تفاوتی که با گذشته ها احساس کردم این بود که لرها کم کم جای ترک هارا دارند می گیرند.
در شرکت های خصوصی هم کم وبیش همین حال و هوا برقرار است. صاحبان و مدیران شرکت ها بسیار دیر و نزدیک ظهر سر کار می روند و وقت را به گفت و گو و پیش بینی و طنز و کنایه و انتقاد می گذرانند. چند تا از گفت و گو هایی را که داشتیم نقل می کنم تا مشتی باشد از خروار:
مالک و مدیر یک شرکت پیمانکاری نسبتاً بزرگ می گفت که تا کنون در اجرای یک پروژه ی مشخص سیزده تومن ضرر کرده اند. بگذارید همین جا دوکلام هم در باب همین "تومن" در پرانتز بگویم:
زمانیکه ما نوجوان بودیم وقتی می گفتیم فلان آپارتمان پونصد تومن می ارزد، منظورمان پانصد هزار تومان بود، بعد ها و دردهه های اول و دوم بعد از انقلاب این "پونصد تومن" شد پانصد میلیون تومان. ولی حالا، ناباورانه، منظور از "سیزده تومن" ای که آن دوستمان می گفت، سیزده میلیارد تومان بود. و گرچه اگر من به جای او بودم تمام مویرگ های فوقانی و تحتانی ام به خونریزی افتاده بود، اما شگفت این که او با خنده و آرامش این را می گفت و با شناختی که از اودارم میدانم که بیراه نمی گوید.
دوست دیگری که یک کارخانه تولید لوازم خانگی دارد، مقادیر قابل توجهی را بعنوان پیش پرداخت نقدی به یک فروشنده چینی داده بود و حالا بعلت شرایط پیش آمده، فروشنده نمی توانست کالا را برای او بفرستد و او نیز نمیدانست چگونه باید کالا را به ایران وارد کند. اما چنان با شوخی وخنده از کشمکش های روزمره ی خود با بانک تجارت برای پیدا کردن راه حل مشکل سخن میگفت که انگار یک سکه پنجاه تومانی اش در چاه افتاده است.
دوستی دیگر که کارخانه تولید کفش داشت به علت این که ده ها میلیون پولش را از نسیه خرها نتوانسته وصول کند، ناگزیر ماشین آلاتش را فروخته و کارخانه اش هم را برای فروش گذاشته است. وقتی از او پرسیدم حالا برنامه ات چیست؟ پاسخش در کمال آرامش این بود که: نمیدانم، تا چه پیش آید؟
خلاصه این که آن دلشوره ای که هرروز صبح دل و جگر مارا می خورد و می سوزاند را در تهران ندیدم. نقلش دراز است اما گمان می کنم یا خداوند متعال و دین مبین آنچنان توکل و دلِ گنده ای به عزیزانمان در خانه داده که پشتشان به جدٌ کوه احد بند است ، یا قادر متعال، به قول مادرم: گادیر آللاه، یک فقره آرام بخش سوپر به اهالی ایران تزریق کرده و اعصابشان را کش داده است، یا آن ها چیزی می دانند که ما نمی دانیم، یا همه زده اند به سیم بی خیالی و یا این که دور از جان، ما مشنگیم؟