گرچه می خندم ولی این هق هق است
حرف حق در گوش کر چون نق نق است

Sunday, December 30, 2012

« استهلال و تونل زمان »

از وقتی این برادر بزرگوارمون حاج کامبیز که پونزه سال بیشترشم نی این تونل زمانشو تو زیرزمین خونشون ساخته دلمون واسه پابوسی آقا ابا عبدالله پرمی کشید. خلاصه دیگه طاقت نیاوردیم امروز رفتیم دیدنش. خدا خیرش بده یه ریموت داد دستمون گفت حاجی برو تو دستگاه فی امان الله. هروقتم خواسی برگردتی دکمه زرده رو روی ریموت بزن. چفیه رو انداختیم روگردن یا علی رفتیم تو دسگاه. الله اکبر! دود و بخار بلند شد خفن، سر سه سوت افتادیم وسط صحرای کربلا، اونم کِی؟ دُرُس محرم شصت. وسط معرکه. صحرای محشر بود جون عزیزت. آقا ابا عبدالله مشغول حرب. دست و پامون مث فلان حلٌاجا شروع کرد به لرزیدن. رنگمون پرید و زرد کردیم. رعشه گرفتیم به مولا از هیبت آقا. نفهمیدیم چه جوری خودمونو انداختیم رو پای آقا مث خر اشگ می ریختیم.
آقا به زبان مبارک فرمود از کجا اومدی وسط جنگ یه هو؟ البته به عربی فرمودن منتها ما قبلش این نرم افزار عربی رو داده بودیم حاج کامبیز دانلود کرده بود واسه روز مبادا. عرض کردیم آقا الهی قربونت برم از هزار و چهارصد سال دیگه اومدیم پابوس. نوکرتم به علی ، آقا جون. آقا فرمودن میدونم ولی الان وقت شهادته پاشو برو کنار. عرض کردیم آقا جون امروز تاسوعاست شوما فردا قراره شهید بشی. فرمودن برای من مهم نیست برو به این مرتیکه عبیدالله ملعون بگو.
خلاصه از خدمت آقا اومدیم بیرون رفتیم به خیمه ی عبیدالله بن زیاد ملعون. دوتا از گزمه هاش مارو گرفتن گمونم حرمله و عوج ابن عنق بودن. داد زدیم ای ملعون ما از آینده اومدیم پیغوم داریم واست. این ریخت و سرو وض ما و چفیه و کاپشن آمریکایی مارو که دید گفت بزا ببینم چی میگه.
گفتیم یابو این نازنینی که می خوای شهید کنی میدونی کیه؟ گفت آره همونیه که قوم شوما هزاروچهارصد ساله داره از شهید کردنش حال می کنه حالام نمی خواد به ما درس بدی زرتو بزن زودتر بریم به کارمون برسیم. گفتیم آخه اسکول امروز شوما نمی تونی به نیت پلیدت برسی. گفت چرا؟ گفتیم واسه این که امروز تازه تاسوعاست. فردا قراره شوما گناه کبیره مرتکب شی ای قاتل. گفت نخیر امروز عاشوراست. خلاصه از اون اصرار و از ما انکار. آخرش خرفهمش کردیم که ما خودمون تو هیئت استهلال بودیم رفتیم بالا پشتبون رصد ولی هلال محرمو یه روز دیرتر دیدیم. امروز تازه تاسوعاست، اگرهم بخواین هرغلط زیادی بکنین شمشیراتون رو هوا گیر می کنه.
آقا اینو که گفتیم یهو قاط زد. دیدیم شمر و خولی اومدن جلو گفتن راست میگه انگار ما اومدیم هی بکشیم دیدیم شمشیرامون رو هوا می خشگه!
بعد این ابن زیاد ملعون نه برداشت نه گذاشت گفت آخه شوما چه جور موزقولایی هستین که تونل زمان میسازین و 1400 سال به عقب برمی گردین اما واسه دیدن هلال ماه میرین بالاپشتبون؟ بعدشم گفت حالا امامو تا فردا صبر می کنیم اما ترو همین الان ترتیبتو می دیم. بعد داد زد حرمله و عوج ابن عنق قمه هاشونو کشیدن و هردود کشیدن طرف ما. اومدیم ریموتو از جیبمون دربیاریم دیدیم ای دل غافل نیست که نیست. دِ فرار. پامون گیرکرد به یه سنگ با مخ خوردیم زمین. یهو دیدیم قدرتی خدا برگشتیم اتاق حاج کامبیز. نگو ریموته لای چفیه گیرکرده بود وقت زمین خوردن می افته پائین مام با مخ میفتیم رو دکمه زرده.
اینم از امدادای غیبی بود تو نمیری.

Thursday, November 29, 2012

« همه چی تموم »

صد بار از خودم پرسیده ام آیا شخصیت حرفه ای یک آدم را باید از شخصیت "آدمی" او جدا کرد؟
معمولاً جوابم به این سوال این است که خوب از نظر منطقی بله. باید هرچیزی را درجای خود دید. اما در اتفاقات روزمره زندگی مگر می شود با این خردمندی در مورد آدم ها قضاوت کرد؟ بیشتر وقت ها نه، نمی شود. چند موقعیت را پیش بکشم؟
1 - رحمت آقا "اوستا چلو کبابی" درجه یکی است. کیفیت غذایش حرف ندارد. رستورانش بسیار تمیز و مرتب و سرویس و مشتری مداری اش عالیست. قیمت های منویش هم منصفانه و مناسب است. اما دوستان می گویند مبادا به سراغش بروی. رحمت آقا آدم مزخرف و خطرناکیست. سمپات مجاهدین است. رفتن به رستوران او مساویست با حمایت از تروریست ها!
حالا هی بیا جوش بزن که آقا جان کوبیده ی خوش طعم مرغوب چه ربطی به مریم خانم و مسعود خان دارد؟ ماکه پول بالای ایدئولوژی نمی دهیم که، می خواهیم غذای خوب و سالم بخوریم و سرویس و قیمت خوب بگیریم. اما...
2 - آقا بی زحمت یک دوغ کاله و یک کشگ کاله بدین!
آقای مهندس از شما توقع نداشتم.
چطور مگه چی شده؟
یعنی شما خبر ندارین محصولات کاله مال ناطق نوریه؟ با خریدن محصولات این کارخونه درواقع دارید آقا و آقا زاده هارو پروار می کنید. نکنید آقای مهندس.
ای آقا دوغ و کشگ چه ربطی به سیاست داره آخه؟
3 - آقا بازم گلی به گوشه ی جمال این رضا زاده. بعد از سال ها تونست رکورد واسیلی آلکسیف رو بزنه. سربلندمون کرد.
آخه آدم قحطیه از این حمال حیف نون طرفداری می کنی؟ ندیدی عکس آقارو رو سکو برد بالا؟ خجالتم خوب چیزیه.
4 - خدا بیژن را بیامرزه. به معنای واقعی کلمه "آنتروپرونور" بود. با هوش و ذکاوت و پشتکار تونست از هیچ به جایی برسه که مشتری هاش رئیس جمهورها و چهره های جهانی هالیوود بودند. اما خوب حیف که دوزار همت نداشت که چهاردلار از ثروت بیکرانشو خرج این ایرانی های محتاج کنه. خرج زلزله زده ها. خرج ...
5 - دیشب فیلم "دختر ایرونی" رو دیدم. این شریفی نیا هنرپیشه ی خیلی خوبیه. زیر پوستی بازی می کنه. غرق نقشش می شه. آدم واقعاً لذت می بره.
جدی میگی؟ خجالت نمی کشی از این بی شرف تعریف می کنی؟ واقعاً که! پاک ازت نا امید شدم. این مرتیکه ی بی همه چیز با کمال وقاحت داره فیلم های ده نمکی رو لانسه می کنه اونوقت تو طرفدارشی؟ از تو توقع نداشتم.
6 - تو راه که داشتم میومدم رادیو ترانه ای را پخش می کرد که از صدا ی خواننده و ملودی و موسیقی و و شعر واقعاً لذت بردم اما بعدش وقتی فهمیدم خواننده علیرضا افتخاری بوده، حالم به هم خورد. از کارهای این مرتیکه ی عوضی انقدر بدم میاد که خدا می دونه. دلم می خواد سر به تنش نباشه.
7 - چه وقتی که تو وسترن اسپاگتی های دهه شصت بازی می کرد. چه وقتی که در نقش "هاری کثیف" دخل "بدگای" ها رو می آورد و چه به عنوان کارگردان فیلم "دختر یک میلیون دلاری" از کلینت ایستوود خیلی خوشم میومد ولی از وقتی در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا باراک اوبامارو گذاشته داره از میت رامنی ازگل طرفداری می کنه ازش بدم اومده، از چشمم افتاد مرتیکه ی بی سواد ابله!
8 - در طول دو سه دهه اخیر تاریخ آمریکا شاید هیچ رئیس جمهوری به اندازه ی بیل کلینتون برای آمریکا کارنکرده. چه از نظر سیاست داخلی، اقتصادی، و مردمی و چه از نظر سیاست خارجی و پرهیز از افراط و تفریط و جنگ طلبی، او عملکرد درخشانی را در دوره ی هشت ساله ی ریاست جمهوری خود بجا گذاشت. اما افسوس، افسوس که بند شلوارش شل بود. افسوس که از دیدگاه اخلاقی آدم فاسدی بود.
9 و 10 و 11 ...الی آخر
آیا یک رستوران دار خوب باید حتماً آدم دست و دل بازی هم باشد؟
آیا یک ورزشکار خوب حتماً باید "با معرفت"، داش مشدی، ولخرج، خوش اخلاق هم باشد؟
آیا یک هنرپیشه ی خوب باید حتماً مخالف حکومت هم باشد؟
آیا یک رئیس جمهور خوب باید حتماً به زنش هم وفادار باشد؟
آیا یک قناد خوب باید خوش تیپ هم باشد؟
آیا یک خواننده ی خوب باید بی چیز نواز هم باشد؟
آیا یک آشپز خوب باید یک آدم خوب هم باشد؟
خوب اگر همه ی این ها همه ی آن ها هم بودند، چه بهتر، نور علی نور. اما اگر نبودند چه؟
اگر "آدم خوبی" نبودند ولی هنر پیشه ی خوب، آشپز خوب، ورزشکار خوب، خواننده ی خوب، رئیس جمهور خوب، کارگردان خوب بودند چه؟
تبصره: آدم خوب یعنی آدمی که مثل من فکر می کند.

Monday, November 12, 2012

« ادبیات کوچه بازاری »

پرسیدم از استاد حالِ حاکمان
گفت: چاپیدن و مالیدن و فاکیدن
گفتمش کاحوال ملت را بگو
گفت: خوابیدن و نالیدن و زائیدن
گفتمش آنان که بیدارند چه؟
گفت: فرسودن و جان کندن و کاهیدن
گفتمش احوال روشنفکران چه شد؟
گفت: جاگیدن و ماگیدن و لاگیدن
گفتمش احوال دولت های غول؟
گفت: پائیدن و لاسیدن و لابیدن
گفتم ای وای پس ایران چه شد؟
گفت: پاشیدن و پاشیدن و پاشیدن
کلمه ها و ترکیب های تازه:
مالیدن: در اینجا کنایه از ماست مالی کردن باشد، ماست مالیزاسیون، نوعی رفع و رجوع عارفانه
فاکیدن: در قدیم نوعی عمل قبیح محسوب می شد که امروزه قباحت خودرا تقریباً از دست داده است، آنچه حاکمان با امت می کنند
کاهیدن: از انواع متداول رژیم های لاغری کم هزینه ی امروزی
جاگیدن و ماگیدن و لاگیدن: دویدن و قهوه نوشیدن و بلاگ نوشتن
لاسیدن: صنعت مذاکره را گویند
لابیدن: لابی کردن، گاوبندی

Wednesday, October 31, 2012

« همچو جام »

 
دیدمش،
کجایی بود؟
نمی دانم!
چه دینی داشت؟
نمی دانم!
پس چه می دانی؟
آدم بود!
بردوپا می رفت و سخن می گفت؟
نه - می خندید، دلی لبریز از درد داشت!
(دهم آبان 1391)
پ.ن.: "با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام"

Sunday, October 21, 2012

« فالِت فاله »


1
خیلی سال پیش بود. نمیدانم در یزد یا شیراز. در کوچه ای یک دکان کوچک دیدم زیرِ پله ای. پسر جوانی، شاید بیست ساله، پشت میز کاری نشسته بود و با دقت چوبی را می تراشید. تار می ساخت. به درو دیوار دکان نیز چند تا تار و سه تار از ساخته های دستانش، آویزان بود. به داخل رفتم. سلامی و علیکی. عکس مرد خوش سیمای میان سالی بالای سرش آویزان بود. از او پرسیدم: این عکسِ کیست؟ با احترامی با صفا، تمام فد برخاست و گفت: استاد هوشنگ ابتهاج.

2
حافظ خیلی وقت ها با من است. احترام من به او مثل احترام احساس آلود آن جوان نازنین به "ه.الف. سایه" نازنین تر است. حیران بودم. گفتم یکی از این فال حافظ های دنیای مجازی را بگوگلم. از قضا غزلی آمد که انگار به صورت روحم آبی تازه زد. همانی که بیشتر بندهایش وقت و بی وقت برزبانم جاریست: "هرکه را خوابگه آخر مشتی خاک است، گوچه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را"؟ اما از آن حال مبسوط تر، کیفیتی بود که تفسیر و تاویل بی بدیل "فنچ گوگلی" در فالِ من خوانده بود:
شما آدم بی آزاری بوده اید. بار دیگر زندگی بر وفق مراد شما می گردد. شما باید قدرش را بدانید و از آن به خوبی بهره مند شوید. به دنبال مال دنیا و تجملات آن مباش چون خودش به طرف تو می آید و با گذشته تاریک خداحافظی کن و از مردم دوری نجوی"!

3
سمعاً و طاعتاً یا مفسر التفاسیر. چون در گذشته "آدم بی آزاری بوده ام"، از فردا که نه، انشاالله، بی حرف پیش، از شنبه، می خواهم "با گذشته تاریک خداحافظی کنم" و از مردم دوری نجویم و به مردم آزاری بپردازم. مال و جاه دنیارا هم بی خیال، خودش همینجور کانتینر کانتینر به دنبالم می آید. شما هم اگر خواستید زنبیل در صف بگذارید.
دست آخر هم پیشنهاد می کنم اگر شما هم مثل من "مضطرب حال" و "سرگردان" (1) هستید، یک تفالی با گوگل بکنید. مجرب است. کیفتان کوک!

(1) - ای که بر مَه کِشی، از عَنبرِ سارا، چُوگان مضطرب‌حال مگردان، منِ سرگردان را

Friday, October 19, 2012

" از تو هم هیچ نفهمیدم من »

Praise the Lord from the earth, You great sea creatures and all the depths;
Fire and hail, snow and clouds; Stormy wind, fulfilling His word;
Mountains and all hills; Fruitful trees and all cedars;
Beasts and all cattle; Creeping things and flying fowl
Psalm 148, 7-10
خدارا از روی زمین ستایش کنید!
ای موجودات بزرگ دریا و اعماق
ای آتش و تگرک، ای برف و ابرها، ای بادهای طوفان زا، حرف اورا اطاعت کنید!
ای کوه ها و بلندی ها، ای درختان بارآور و کاج ها،
ای حیوانات وحشی و اهلی، ای خزندگان و پرندگان!
(مزامیر تورات، 148، 7-10)

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِيهِنَّ وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَكِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا ﴿۴۴﴾
آسمانهاى هفتگانه و زمين و هر كس كه در آنهاست او را تسبيح مى‏گويند و هيچ چيز نيست مگر اينكه در حال ستايش تسبيح او مى‏گويد ولى شما تسبيح آنها را درنمى‏يابيد به راستى كه او همواره بردبار [و] آمرزنده است (۴۴)
سوره ۱۷: الإسراء
Perhaps you have noticed that even in the very lightest breeze you can hear the voice of the cottonwood tree; This we understand is its prayer to the great spirit, for not only men, but all things and all beings pray to him continually in differing ways.
Black Elk (a Sioux Indian Chief), ca 1863-1950
آیا متوجه شده اید که حتی همراه با کمترین وزش نسیم می توانید صدای درختان چوب پنبه را بشنوید، ما باورداریم که این صدا ستایش درخت برای روح بزرگ است زیرا نه تنها آدم ها بلکه تمام موجودات و پدیده ها دائماً به شکل های گوناگون مشغول ستایش اویند.
(گوزن سیاه، رئیس یکی از قبایل سیوکس، سرخپوستان آمریکا، 1863 – 1950)
میگم ها آخدا حالا کاری ندارم که این آیه ها شاعرانه و زیبا و خیال برانگیز است، این هم درست که وقتی از تورات بگیر بیا تا قرآن و سرخپوستان آمریکا حرف از "تسبیح گویی" همه ی موجودات عالم می زنند، ما چه کاره باشیم جرات کنیم حرف دیگری بزنیم؟ اما خودت بگو آخه مگه عقده خود کم بینی داری خدا جون؟ این همه رو آفریدی صبح تاشب بیست و چهارساعته تسبیحتو بگن؟ جانِ من؟
به قول شاعر: "آخدا خوب که سنجیدم من - از تو هم هیچ نفهمیدم من"

Tuesday, October 16, 2012

« جویدنِ عصای سلیمان »

هرکدام از ما به نحوی در لاک خود فرو رفته ایم. بماند که لاک برخی هایمان اندکی فراخ تر و برخی دیگر اندکی تنگ تر است. حکایت آن مورچه ایست که در گودال آبی که از ریزش باران در جای پای اسب ایجاد شده بود افتاد و گفت: ای وای دنیا به آخر رسید. انگار تاریخ ما این جوریست. ژنی شده انگار. در لاک خود فرو می رویم و آهسته آهسته، بقول هدایت در انزوا، شروع می کنیم موریانه وار به جویدن عصای سلیمانِِ مرده ای که هنوز بر آن عصا تکیه زده و ایستاده است. حالا این سلیمان قرن بیست و یکم کی آوار شود؟ نمی دانم اما این را می دانم که صدای جویدن شدید تر شده.

Sunday, October 14, 2012

« کَل کَلی در کافی شاپ »

شیخ را دیدند که در کافی شاپی نزول فرموده و با جوانان کل کل می کند.
تا جوانی از شیخ پرسید: یا شیخ چرا انقلاب کردید؟
شیخ بفرمود دلیلش دوچیز باشد.
یکی آن که شما ندارید و ما داشتیم و آن تخم باشد.
دو دیگر آن که شما دارید و ما نداشتیم و آن ماتحت فراخ باشد.
جوانان صیجه برکشیدند و مدهوش گشتند و دندان ها همی شکست.

Friday, August 24, 2012

« مذاکرات اقتصادی »

- سلام آمیرزا، چیه بازتو فکری؟
- سلام بمان جان. میگم خدای بابا بیامرزت از اول هم مغز اقتصادیش خوب کار میکرد ها.
- چطو مگه آمیرزا؟
- یادته با بابای خدابیامرز من دونفری پول جمع می کردند واسه ی آینده ی ما؟
- آره خدا رحمتشون کنه،
- حدود سال 1342 بود گمون کنم بعد از اون جریان پونزده خرداد. یادته بابات گفت بیا این پولارو یه زمینی، ملکی چیزی بخریم واسه بچه ها؟ بابای من گوش نکرد. اما بابا ی تو اون خونه فسقلی رو تو سلسبیل خرید 27500 تومن. هنوز داری خونه رو؟
- آره آمیرزا. اجاره دادمش ده ملیون پیش ماهی صد تومن.
- دِ همینو میگم دیگه. امروز داشتم این کاغذ ماغذای قدیمی رو نگا می کردم دیدم یه دفترچه پس انداز بانک ملی شعبه راه آهن دارم با سی و هفت هزار و پونصد تومن موجودی از سال 1355 که بابام رفت همینجور مونده. صُب رفتم نیم کیلو پنیر بلغار خریدم شد 9 دلار. میدونی یعنی چی؟
- یعنی چی آمیرزا؟
یعنی این که با اون موجودی پس انداز میراث بابام یک کیلو پنیر بلغار می تونم بخرم اما تو یه خونه داری. خدا رحمت کنه باباتو!

Thursday, June 28, 2012

« مصاحبه منتشر نشده ای با "جرج بی کس" »

خدایا نسل مو شد منقرض، بس
خوشا آن که شوم شام یه کرکس
همه گویند که جرجی کس نداره
تو هم مثلِ مُویی، چه حاجت کس؟
س - جناب آقای جرج این شعر را خودت سروده ای؟
ج – بله، پدر بزرگ من در حدود ششصد هفتصد سال پیش با بابا طاهر محشور بود و به علت علاقه ی وافری که به اوداشت فهلویات اورا همه از بر بود و برای من در دوران کودکی می خواند. این است که من هم گاهی دوبیتی هایی هایی در همان سبک بر ضمیرم جاری می شود.
س – ممکن است این دوبیتی را به زبان ساده تری برایمان تفسیر کنی؟
ج – این دوبیتی را من در اصل برای سنگ بنای یادبودی که می دانم آدمین برایم خواهند ساخت سروده ام. در مصرع اول از بیت اول شاعر می خواهد بگوید نسل ما لاک پشت های گالاپاگوس را هرچه زودتر منقرض بفرما و دیگر به فکر کش دادنش نباش خسته شدیم، آخه این هم شد زندگی؟ بعد آرزو می کند که بعد از مردنش جنازه اش نصیب کرکس ها و لاشخورها و کفتارها شود و نگران است که مبادا به دست این آدم ها بیفتد و ژن و دی ان آ و این حرف هارا از کالبدش استخراج کنند و دست به شبیه سازی و غیره بزنند و دوباره روز ازنو روزی از نو.
س – جدی؟ تو آخرین بازمانده ی یک گونه هستی که تکامل آن ده میلیون سال طول کشیده، یعنی این همه از زندگی دلخوری؟
ج – تا همین چند هزار سال پیش هم زمین جای بدی برای زندگی نبود. اما حالا با این گندی که شما آدم ها به دنیا زده اید، یک سالش هم زیادیه چه برسه به ده میلیون سال. در بیت دوم شاعر میگه انقدر بیخود واسه من ننه من غریبم بازی درنیارید، یه نیگا به خودتون بکنید! تعدادتون از مور وملخ بیشتر شده ولی مورو ملخ از شماها بیشتر هوای هم را دارند، اونوقت اسم من را تنها و بی کس گذاشته اید. آخرش هم در مصراع چهارم به خدا میگه بابا خودت هم مثل من نسلت منقرض داره می شه، اگه لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
س – البته من جسارت شمارا تحسین می کنم و احساستان را می فهمم. ولی از کفرگویی نمی ترسی؟
ج – ترس؟ یعنی خدا می خواد چیکارکنه مثلاً؟ نسلمو منقرض کنه؟ (لاک پشت وار می خندد). اگه می تونست کاری بکنه یک کم آبروی خودشو می خرید. یعنی این عدالت و این برادری و این رحمان الرحیم و این صلح و رستگاری واین جور حرف هارو که قراربود برای آدم ها و حیوانات برقرار کنه، نشانه ای از یکی از اینها می بینی؟ برو رد کارت عموجان بزار این آخر عمری تو حال خودمون باشیم.

پ.ن.: همانطور که احتمالاً خوانده اید، گویا دعای جرج بی کس مستجاب شد و در تاریخ بیست و ششم ژوئن 2012 نسلش برای همیشه منقرض شد.

Saturday, June 23, 2012

« دستور جلسه مذاکرات آتی استانبول "


بکلی محرمانه
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر س.ج. – یاسلام عطف به رهنمودهای جنابعالی مبنی بر استفاده ی بهینه از فرصت و دفع الوقت تا موعد برگزاری انتخابات آتی ریاست جمهوری آمریکا در ماه نوامبر، رئوس پیشنهادی مذاکرات جهت طرح در جلسه ی آتی در استانبول را به شرح زیر به استحضار می رساند:
الف – درصد غنی سازی:
1 – ما بموجب پادمان آژانس حق قانونی برخورداری از غنی سازی تا مرز نود درصد را برای مصارف صلح آمیز و پزشکی و آموزشی و فرهنگی برای خود محفوظ می داریم و هیچ معامله و مذاکره و مصالحه ای قابل طرح نخواهد بود.
2 – بنابراین حاضریم برای اثبات حسن نیت خود اورانیوم های غلیظ تر از بیست درصد را که تاکنون تولید کرده ایم به خارج از کشور بفرستیم و درازای آن غلظت زیر بیست درصد بگیریم.
3 – مشروط براین که رقیق تر از بیست درصد را بدون مزاحمت استکبار جهانی و دراقتدار کامل ادامه دهیم.
(زمان پیشنهادی دو جلسه سه و نیم تا چهار ساعته)

ب – تعیین تاریخ و مکان جهت ادامه ی مذاکرات بعدی:
1 – دوهفته بعد در بغداد
2 – یک هفته بعد در شانگهای
3 – دوازده روز بعد در بیروت
(زمان پیشنهادی: یک جلسه دو الی سه ساعته)

ج – مدیریت جهان:
1 – اقتصاد اتحادیه اروپا
2 – راه های پیش روی دموکرات ها در آمریکا
3 – راه های مبارزه با کارتل های مواد مخدر در مکزیک

خواهشمند است چنانچه مواردی برای اصلاح لازم است راهنمایی فرمائید در غیر اینصورت دستور فرمائید برادران سایبری موارد فوق را به صورت پاورپوینت جهت طرح در جلسه تنظیم و عودت فرمایند.
در پایان موارد زیر را نیز در حاشییه اعلام می نماید:
1 – نماینده ی چین از طریق یکی از برادران هیئت سلام رسانده و پیغام داده است جنانچه بشگه ای پانزده دلار تخفیف طی یک قرارداد پنج ساله لحاظ فرمایند، در جلسات آتی هوای مواضع مارا خواهند داشت.
2 – جناب آقای پوتین نیز از طریق برادران هیئتی پیغام داده اند چنانچه  در لیست پیشنهادی اقلام توپولوف و غیره تجدید نظری صورت گیرد، در پیشبرد برنامه نویسی بدافزار آنتی استاکس نت و آنتی فلیم (که دراینجا برادران آن را بد افزار کک به تنور می نامند) به یاری برادران ارتش سایبری خواهند شتافت و علاوه برآن تلاش خواهند کرد در راه اندازی نیروگاه بوشهر تسریع نمایند.
3 – زخمتی هم داشتم، لطفاً بفرمائید با رصد بازار و در صورت مناسب بودن مظنه، مقادیری دلار تا سقف دویست و پنجاه – سیصد هزار برای اینجانب خریداری و به اخ الزوجه مسترد نمایند.

با احترام
م.ب.
سرپرست کارشناسان مذاکره با 5+1


  

Friday, June 22, 2012

« آوای وحش »

در تهران، ساعت جهار صبح زیر باران قرار نبوده حلوا پخش کنند، بلکه قرار بوده چهار نفر را اعدام کنند. سه هزار نفر برای تماشا جمع شدند. اگر قرار بود پهلوانی معرکه ی زنجیر پاره کنی و مارگیری راه بیندازد، تا ساعت ده صبح، سی نفر هم بزور جمع نمی شدند.
در قاهره بعد از این که دادگاه حسنی مبارک، پیرمرد لاجون هشتاد و چند ساله را که به زور نفس میکشد، به حبس ابد محکوم کرد، هزاران هزار مثلاً آدم، در میدان مشهور تحریر جمع شدند و روزها ماندند و یک صدا خواستار اعدام مبارک شدند.
در شهرهای سوریه نیروهای حکومت و مردم چنان به جان هم افتاده اند و همدیگر را می درند که روی گرگ و کفتارها و سگ های وحشی را سفید کرده اند.
لابد می گوئید این ها همه کشورهای شرقی عقب افتاده و مذهبی و جهان سومی هستند؟ چند دقیقه صبر کنید!
در کانادا، که بر طبق شاخصه های تمدن از پیشرفته ترین جوامع بشری به شمار است، لابد همین تازگی ها خبردار شدید که مردکی دوستان مرد خود را می کشته و اعضای بدن آن هارا میل می کرده و فیلم می گرفته و بعضی از اندام های قربانیان خودرا به ادارات و جاهای دیگر هم پست می کرده.
در نروژ که یادتان می آید پارسال یک جوان خوش تیپ چشم آبی در یک جزیره چه کشتاری از بچه های خارجی راه انداخت؟
در میامی، آمریکا نیز همین تازگی ها در روز روشن فردی به یک بی خانمان حمله کرده و مشغول زنده زنده خوردن او بود که فقط با دخالت و تیراندازی پلیس طعمه ی خودرا رها کرد.
در ژاپن هم مردک دوجنسی دیگری بخشی از آلت زنانگی اش را پس از جراحی پخته و دوستان خودرا برای شام دعوت کرد.
دنیا به کجا می رود؟
ممکن است بگوئید همیشه ی تاریخ ازاین گونه اتفاقات لبریز بوده است و نهاد آدم می تواند تا تیره ترین پستی هایی که هیچ حیوانی را به آن راه نیست افول کند. می گویم ممکن است. اما راستش در روزگاری که ما بودیم و من یادم می آید، اینجوری نبود. دست کم به این عریانی نبود.
حالا هی شما بیائید از آزار حیوانات و ظلم به سگ ها و گربه ها و بدی های گوشت خواری و این جور حرف ها بزنید. بابا جان گرگ ها پیش ما آدم ها ژان پل سارترولئون تولستوی و مهاتما گاندی به شمار می روند.
اینطور که داریم پیش می رویم دیر نیست که در خبرها بخوانیم: "درس آشپزی این هفته: خوراک جغوربغور با مغز و جگر نوزاد"، "زنی که شوهرش را نپخته خورده بود رودل گرفت"، " بزرگترین فستیوال سال: سه تا پیرمرد بکشید یکدست کله پاچه ی تین ایجری لذیذ مجانی بخورید"، "هنر برای مردم: مراسم مجانی تیرباران هیجده دزد ناموس"....
بقول کارو: "آدمیت به کجا رفته؟ کجا رفته شرف؟ کو حقیقت؟ زچه رو مرده؟ چرا رفته بخواب؟" و یا بقول حسن شیدا: "وخدا خنده کنان شاهد جان کندن ماست".

Thursday, May 31, 2012

شکلاتِ پارسی: "سر" یا "کله"


"سر" همان "کلٌه" است دیگر، مگرنه؟
حالا فرض کن در یک لحظه ی سرشار از احساسات رمانتیک عاشقانه به طرفت بگویی: کله تو بذار رو شونه ام.
حالا اینو ول کن، آیا می شود گفت: "کلٌه آن قوم همگی بالاخونه رو دادند اجاره کله آکله مملکت را خراب کردند"؟
آیا کله دار با سردار یکی است؟ یا کله باز با سرباز، یا کله آب با سراب، یا کله به کله با سربه سر؟
آیا می شود چایی را به جای کله قند با سرقند خورد؟
اصلاً "سرپا" که معنی اش درست مخالف "کله پا" می شود!
واژگان پارسی کله شار از این اصطلاحات است. بگذریم. حالا ممکن است بگوئید کله ی صبحی "سرپاچه" خورده ام که دارم "کله به کله"تان میگذارم؟
پس تا من می روم یک کله یک فنجان چای بنوشم شما هم کله و گوشی آب بدهید ببینید تو این کاسه دیگه چی پیدا میشود.
کله بلند باشید و کله تان سلامت!
تو کله آزیری قبر گیرپاچ نکنی صلوات دومو بلندترختم کن!

Saturday, May 19, 2012

چون به عشق آمد هارد دیسکم پُکید

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بی‌زبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
این اشعار مولانا را همینجوری زمزمه می کردم و کیف می کردم. پیش خود گفتم وقتی مولانا که برای خودش یک پا فقیه و آیت الله العظمی بوده، اینگونه از عشق به عنوان اصطرلاب اسرار خدا نام می برد، خوب است بروم ببینم قرآن درمورد عشق چه گفته است. خوشبختانه اینترنت و دوستداران قرآن این جستجو را با در دسترس گذاشتن "پارس قرآن" آسان کرده اند. در جعبه ی جستجو کلمات "عشق" و "عاشق" و "عشاق" را وارد کردم. در کمال تعجب جواب این بود که جنین کلمه ای در قرآن نیست. شک کردم نکند عرب ها از کلمه "عشق" استفاده نمی کنند. بعد یاد یکی از ترانه های ماجده الرومی افتادم که می خواند: "انا شعوب من العشاق" (من از ملت عاشقانم) و همچنین داستان عشق لیلی و مجنون. با وجود این در قسمت فارسی پارس قرآن هم کلمه عشق را وارد کردم و بازهم جواب همان بود: صفر!
گفتم بروم در انجیل و تورات بگردم. اما یادم افتاد که وقتی زبان اصلی انجیل و تورات را اصلاً نمیدانم، دنبال چه باید بگردم؟
شاید هم به قول خود مولانا خداوند نخواسته "اصطرلاب" اسرار خودش را همینجوری لله خرج کند. یا این است که دور از جان شده ام مصداق همان مصراع فوق که: "عقل در شرحش چوخردر گل بخفت".
تا نظر شما چه باشد؟

Friday, April 20, 2012

« تفاوت های فرهنگی »

سفارت ایران در برزیل خبر تعرض جنسی یکی از کارکنان ارشد خودرا به دختران کم سن و سال تکذیب کرده و آن را سوء تفاهم ناشی از اختلاف فرهنگی نامید.
به دنبال انتشار خبر فوق، خبرنگار ما برای توصیح بیشترمصاحبه کوتاهی را با برادر حکمت الله قربانی به شرح زیر انجام داده است:
خبرنگار: برادر قربانی لطفاً در مورد این اتهام ناجوانمردانه بوق های استکبار روشنگری فرمائید.
برادر قربانی: بسم الله الرحمن الرحیم (.....) همانطور که می دانید و برهمگان واضح و مبرهن است رژیم اشغالگر قدس بدلیل فرو رفتن در باتلاق دست به هر عملی می زند و این توطئه را از طریق سفارت خود در ریودوژانیرو طراحی و اچرا کرده است.
خبرنگار: ممکن است توضیح بیشتری بفرمائید؟
برادر قربانی: همانطور که می دانید این استخر خانوادگیست و من هم به اتفاق خانم بچه ها صبح جمعه برای ادای غسل ارتماسی و برخی عبادات دیگر دسته جمعی و خانوادگی سری به آنجا زدیم. در همین حال تعدادی از صبیه گان خردسال برادران برزیلی رجوع کرده و از بنده پرسیدند: عموجان معانی این اصطلاحات "پاچه خاری" و "پاچه گیری" با توچه به کثرت استعمال این قبیل اصطلاحات در زبان فارسی چیست؟ بنده نیز بنا بر سابقه تعلیم و تربیت ممتد و لزوم ارشاد جوانان بنای آن را داشتم تا به صورت سمعی و بصری معانی لغات مذکور را برای این نوگلان شرح دهم که متاسفانه یکی از کوردلان برزیلی به علت اختلاف فرهنگی دچار سوء تفاهم شده و قصد جسارت نمود که با دخالت بموقع برادران بسیج مشکل حل شد.

Sunday, April 15, 2012

« دو تنب و ابوموسی »

تنب بزرگ و تنب کوچک دو جزیره کوچک در خلیج فارس، در حدود دوازده کیلومتری جنوب جزیره ی قشم قراردارند و امروز از نظر سازمانی جزء استان هرمزگان به شمار می روند. تنب بزرگ در حدود 10 کیلمتر مربع وسعت و تعداد اندکی ساکن دارد (بین چند ده تا چند صد نفر)، گزارش شده در آنجا یک پادگان نظامی، یک پایگاه دریایی، یک انبار برای نگهداری ماهی و یک معدن خاک سرخ وجود دارد. تنب کوچک فقط دو کیلومتر مربع وسعت دارد و فاقد جمعیت بومی است و در آنجا فقط یک پایگاه دریایی وجود دارد. واژه ی "تنب" به احتمال زیاد دارای ریشه ی پارسی است و در لهجه های مناطق جنوبی ایران به معنای "تپه" است.
رجوع تاریخی به این دوجزیره به عنوان جزیره های ایرانی در "فارسنامه" ابن بلخی از قرن دوازدهم (میلادی) و "نزهت القلوب" حمدالله مستوفی قزوینی از قرن چهاردهم مستند است.
این دوجزیره از سال 1330 تا حمله و اشغال توسط پرتغالی ها در سال 1570  (میلادی) توسط پادشاهان محلی هرمز که باجگزار حکومت مرکزی ایران بودند، اداره می شد و سپس تا سال 1622 که شاه عباس پرتغالی هارا شکست داد و بیرون راند توسط حاکمان هرمز و زیر نظر پرتغالی ها اداره می شد.
در طول تمام این سال ها امور این دوجزیره همراه با جزیره های سیری و ابوموسی ارتباط نزدیکی با استان فارس و بنادر جنوبی ایران بویژه بندر لنگه و کُنگ و جزایر قشم و هنگام داشت.
گفته شده که در محدوده ی فلمرو پادشاهی ایران در سواحل خلیج فارس از جزایر خارک و خارَک در شمال گرفته تا هرمز و لارَک در جنوب همگی جزایر ایرانی تلقی می شده گرچه برخی از آن ها ممکن بود توسط اقوام محلی عرب تبار اداره شوند.
یک نقشه آۀمانی از سال 1804 سواحل جنوبی ایران و جزایر را تحت اداره یک قوم عرب تبار به نام بنی حول و همه این منطقه را به رنگ نارنجی و جزئی از خاک ایران نشان می دهد. از تبار عربی این قوم بنی حول اطلاعات دقیقی در دسترس نیست ولی آنچه پیداست نشان می دهد آن ها سال ها ساکن سواحل و بنادر جنوبی ایران بوده اند و یکی از زیر شاخه های این قوم به نام "قاسمی" قبل از کوچ به ساحل جنوبی خلیج فارس (شارجه) در قرن هیجدهم، ساکن جنوب ایران بوده اند.
قوم قاسمی ابتدا در سال های دهه 1720 از سواحل جنوبی ایران به شارجه و راس الخیمه کنونی کوچ کرد و در آن جا ساکن شد. چند سال بعد افرادی از این قوم دوباره به کرانه ها و جزایر جنوبی ایران در حوالی بندر لنگه برگشتند و گرچه ابتدا توسط ایرانی ها رانده شدند اما باز در حدود سال 1780 بازگشتند و به درگیری با اقوام محلی دیگر بر سر قلمرو و کشتزار پرداختند.
برطبق پژوهش های رسمی و اسناد ارتش انگلیس در سال های 1780 تا 1835 این جزایر بخشی از خاک ایران و تحت نظر استان فارس ثبت شده است.
در سال 1835 اقوام بنی یاس به یک کشتی انگلیسی در نزدیکی جزیره تنب بزرگ حمله کردند و پس از صلحی که بدنبال این حمله با نیروی دریایی انگلیس صورت گرفت، ساموئل هِنِل فرمانده ساکن انگلیسی خطی فرضی را بین جزیره ی سیری و ابوموسی نشانگذاری کرد و مقرر گردید کشتی های اقوام جنوبی سواحل خلیج فارس حق عبور از این خط را به سوی شمال نداشته باشند. اما از آنجا که همین جزیره های سیری و ابوموسی خود از مراکز دزدان دریایی بود، فرمانده انگلیسی بعدی به نام سرگرد جیمز موریسن خط محدوده را به ده مایل به سمت جنوب جزیره ی ابوموسی منتقل کرد و به این ترتیب جزایر ابوموسی و تنب را از دسترس قایق های جنگی دزدان دریایی قبایل قاسمی و بنی یاس خارج کرد. در طول سال های بعد قبایل قاسمی بارها خواستار مالکیت جزایر شمالی شدند اما دولت انگلیس به خواسته ی آن ها توجهی نکرد.
در طول بیشتر سال های قرن نوزدهم، تا سال 1887، تمام گزارش های رسمی، تحقیقات و نقشه های دولت انگلیس جزیره های تنب و ابوموسی را به عنوان بخشی از بندر لنگه و تحت اداره ی  استان فارس نشان می دهد.
در سال 1887 دولت ایران در زمان ناصرالدین شاه قاجار براساس تقسیمات جدید کشوری بنادر لنگه، بوشهر و بندرعباس را همراه بخش ها و جزایر اقماری آن ها به استانی به نام بنادر خلیج فارس تغییر داد و یکی از شاهزاده های قاجار را به اداره ی آن مامور کرد. و در همان حال قبیله ی قاسمی را نیز منحل اعلام کرد. در سال 1888 دولت انگلیس بدلیل سوء ظنی که خیال می کرد دولت ایران تحت نفوذ آلمان و روسیه قرار گرفته، نظر خودرا عوض کرد و گرچه جزیره ی سیری را رسماً به عنوان جزئی از خاک ایران پذیرفت اما در مورد ابوموسی و تنب ها مسئله را مبهم گذاشت. اما به دلیل فعالیت های یاغیگری اقوام قاسمی شارجه و درگیری های طولانی با آن ها به عنوان دزدان دریایی، خواسته های مکرر شاخه ی قاسمی های مقیم بندر لنگه در ایران را نیز برای تائید مالکیت جزایر تنب و ابوموسی، بی پاسخ گذاشت.
در اوایل قرن بیستم در سال 1901، دولت انگلیس به بهانه ی تهدید های احتمالی روسیه و فرانسه ایران را تحت فشار گذاشت و کرزن اعلام کرد حتی اگر منافع انگلیس اقتضا کند در جزیره ی قشم، پرچم انگلیس را بر خواهد اشرافت. بر اثر این تهدیدات و فشارها بود که در چهاردهم ماه ژوئن 1904 ایران بموجب موافقت نامه ای با انگلیس که به نام موافقت نامه ی وضعیت موجود معروف است، از تنب بزرگ و ابوموسی خارج شد مشروط براین که هیچ کشوری حق برافراشتن پرچم خودرا در این جزایر تا روشن شدن تکلیف مالکیت آن ها نداشته باشد. اما سه روز بعد از این توافق شیخ نشین شارجه، تحت حمایت انگلیس ها، پرچم این شیخ نشین را در ابوموسی برافراشت که در واقع زیر پا گذاشتن قرارداد وضعیت موجود به شمار می رفت. از این تاریخ تا سال 1920 این سه جزیره زیر نظر شیخ شارجه و از سال 1921 پس از شناسایی شیخ نشین راس الخیمه توسط انگلیس تا سال 1971 دو جزیره ی تنب زیر نظر شیخ راس الخیمه و جزیره ابوموسی زیر نظر شیخ شارجه اداره می شد. در طول این سال ها گرچه مذاکرات متعددی بین انگلیس، شیخ نشین ها و ایران در مورد این جزایر صورت گرفت و پیشنهاد های مختلفی از قبیل شناسایی ابوموسی برای شارجه از ایران در عوض شناسایی دوجزیره ی تنب از طرف انگلیس و شیخ نشین ها برای ایران و یا اجاره ی متقابل این جزایر صورت گرفت، اما هیچ نتیجه ی قطعی از این مذاکرات حاصل نشد.
تا این که در سال 1971 که انگلیس دیگر حضور خودرا در سواحل جنوبی خلیج فارس امکانپذیر نمی دید و در حال خروج ارتش خود از آن جا بود و اداره ی  شیخ نشین هارا با تشکیل "امارات متحده ی عربی" به خود آن ها وا می گذاشت، ایران طی قراردادی با شیخ نشین شارجه (قبل از تشکیل امارات متحده ی عربی)، برای اداره ی مشترک جزیره ی ابوموسی به توافق رسید و در روز یازدهم نوامبر 1971 نیروی دریایی ایران در جزیره ی تنب بزرگ پیاده شد. یک پاسگاه پلیس از راس الخیمه که در جزیره حضورداشت، ابتدا وانمود به تسلیم کرد ولی بعد به سوی نیروهای ایرانی آتش گشود که منجر به کشته شدن چهار نفر از نیروهای ایران و زخمی شدن یک نفر شد. اما نیروهای ایران بدون کشتن نیروهای راس الخیمه جزیره را پس گرفته و پرچم ایران را در آنجا برافراشتند.
بقیه ماجرا تا امروز کم و بیش برهمه روشن است.