دیشب خواب بدی دیدم و سراسیمه از خواب پریدم. ساعت 3 بامداد بود. چراغ را روشن کردم و کتاب گزیده ی غزلیات شمس را باز کردم و خواندم:
گفتم که عهد بستم، وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی؟ چیزی که من شکستم
باری چو شهد و شیرم، هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد، الاٌ شکسته دستی
اکنون بلند گردم، کز جور کرد پَستم
آمد خیال مستش، مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردن، از دست او نَرَستم
حلقه زدم به دربر، آواز داد دلبر:
گفتا که نیست اینجا، یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد، گفت این دمِ تو دام است
من کی شکار دامم، من کی اسیرشستم؟
گفتم اگر بسوزی جانِ مرا، سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک از آن شدستم، تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی، از سوختن برستم
هرجا روی بیایم، هرجا روم بیایی
در مرگ و زندگانی، با تو خوشم، خوشستم
ای آبِ زندگانی! با تو کجاست مردن؟
در سایه تو بالله جستم زمرگ جستم
No comments:
Post a Comment