مکان: حجره ای که تابلوی سردر آن خوانده می شود: "بنگاه تضامنی شادمانی آمیز نقی خان نق نق الواعظین". آمیز نقی روی تختی نشسته و به مخده تکیه داده. بالای سرش یک تار و یک کمونچه از دیوار آویزان است و چند تا شاهنامه و دیوان حافظ و دیوان های سایه و سهراب و فروغ و سعدی و ... روی تاقچه درهم و برهم است.
بمانعلی: آمیرزا کاروبار چطوره؟
آمیز نقی خان: بمانعلی جان فعلا که ساکت و صامته. خبری نیست
بمانعلی: آمیرزا بذار این ماه رمضون تموم شه، ایشالا راه میفته
یک ماه بعد:
بمانعلی: سام علیکم آمیرزا، چطوری؟ اوضا روبرا؟
آمیرزا: نه بابا فعلاً مدرسه ها تعطیله ملت رفتن مسافرت، خبری نیست.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام اوستا، بابا این بچه ها از بیکاری از بس سازشونو کوک کردند خسته شدن، بازار چطوره؟
آمیرزا: والا کساد جون تو. تو این محرم صفرهیشکی دل و دماغ نداره.
بمانعلی: میگم آمیرزا چطوره بزنیم تو کار نوحه موحه و مداحی پداحی؟ بازارش گرمه تو نمیری، بچه ها هم که هستن، جورش می کنیم.
آمیرزا: زبونتو گاز بیگیر بمان! ما اهلش نیستیم، بقول مش قاسم، ما غیاث آبادیا از این بی ناموسیا نمی کنیم. بذا این یکی دوماهم بگذره مردم دل و دماغشون میاد به جا.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام عرض شد آمیرزا
آمیرزا: چه سلامی چه علیکی؟ میدونم بچه ها حقوقشون عقب افتاده، ولی فعلاً که دهه فجر و انتخابات وکریسمس و ژانویه ست. مردم پیداشون نیست. از کاروبار خبری نیست. بعدش هم که عیده و همه جا یه ماه تعطیل، بزار ببینیم چی میشه ایشالا.
شش ماه بعد:
مکان: حجره همسایه بنگاه شادمانی تضامنی آمیز نقی خان. دو پیرمرد فرتوت نشسته اند و چپق می کشند، بیشتر حجره های راسته بسته است:
پیرمرد اولی: کبلایی می گم صبح آمیز نقی خانو دیدم سلام و علیک کردیم، خجالت کشیدم، آخه هنوز او پونصد تومنو بش بدهکاریم.
پیرمرد دومی: کدوم آمیز نقی خانو میگی مشتی قلی؟
اولی: بابا همین آمیز نقی خان خودمون دیگه، نق نق الواعظین!
دومی: آئوووووو.. حاواسیت کوجاست مشتی؟ اون آمیز نقی خان که سه چاهار ماه پیش عومرشو داد به شوما خدا بیامورز شود ببم جان!
بمانعلی: آمیرزا کاروبار چطوره؟
آمیز نقی خان: بمانعلی جان فعلا که ساکت و صامته. خبری نیست
بمانعلی: آمیرزا بذار این ماه رمضون تموم شه، ایشالا راه میفته
یک ماه بعد:
بمانعلی: سام علیکم آمیرزا، چطوری؟ اوضا روبرا؟
آمیرزا: نه بابا فعلاً مدرسه ها تعطیله ملت رفتن مسافرت، خبری نیست.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام اوستا، بابا این بچه ها از بیکاری از بس سازشونو کوک کردند خسته شدن، بازار چطوره؟
آمیرزا: والا کساد جون تو. تو این محرم صفرهیشکی دل و دماغ نداره.
بمانعلی: میگم آمیرزا چطوره بزنیم تو کار نوحه موحه و مداحی پداحی؟ بازارش گرمه تو نمیری، بچه ها هم که هستن، جورش می کنیم.
آمیرزا: زبونتو گاز بیگیر بمان! ما اهلش نیستیم، بقول مش قاسم، ما غیاث آبادیا از این بی ناموسیا نمی کنیم. بذا این یکی دوماهم بگذره مردم دل و دماغشون میاد به جا.
سه ماه بعد:
بمانعلی: سلام عرض شد آمیرزا
آمیرزا: چه سلامی چه علیکی؟ میدونم بچه ها حقوقشون عقب افتاده، ولی فعلاً که دهه فجر و انتخابات وکریسمس و ژانویه ست. مردم پیداشون نیست. از کاروبار خبری نیست. بعدش هم که عیده و همه جا یه ماه تعطیل، بزار ببینیم چی میشه ایشالا.
شش ماه بعد:
مکان: حجره همسایه بنگاه شادمانی تضامنی آمیز نقی خان. دو پیرمرد فرتوت نشسته اند و چپق می کشند، بیشتر حجره های راسته بسته است:
پیرمرد اولی: کبلایی می گم صبح آمیز نقی خانو دیدم سلام و علیک کردیم، خجالت کشیدم، آخه هنوز او پونصد تومنو بش بدهکاریم.
پیرمرد دومی: کدوم آمیز نقی خانو میگی مشتی قلی؟
اولی: بابا همین آمیز نقی خان خودمون دیگه، نق نق الواعظین!
دومی: آئوووووو.. حاواسیت کوجاست مشتی؟ اون آمیز نقی خان که سه چاهار ماه پیش عومرشو داد به شوما خدا بیامورز شود ببم جان!
No comments:
Post a Comment