یه پنج شیش هزار نفری می شدیم. هی تو صف این پا اون پا می کردیم تا نوبتمون بشه. یهو دیدم یک فرشته ی خوشگلی - که بعداً فهمیدم جبرائیل بود - از دور داره با دست به من اشاره می کنه. با کله رفتم جلو، با دست زد پشتم گفت: شانست گفته، کفشاتو بکن برو تو. با کله وارد بارگاه کبریا شدم. حضرت حق داشت قدم می زد تا منو دید به لفظ مبارک فرود: آمیزنقی خان پدر سوخته تو اینجا چه غلطی می کنی؟
یعنی ذات مبارک با یه لحنی اینو فرمود که آدم، استغفرالله، یاد ناصرالدین شاه و اعتمادالسلطنه می افتاد.
آقا مارو میگی؟ دلم هُری ریخت پائین، همچی خوش خوشانم شد و قند تو دلم آب شد که ناغافلی زانوهام لرزید و خوردم زمین و ... از خواب پریدم.
حالا هی زور بزن بلکه دوباره این خواب لامصب به این پدر سوخته ی خدا رحم کنه شاید دوباره به بارگاه مشرف بشم. بیست صفحه حرف از بر کرده بودم تا بعد نود و بوقی با حضرت باریتعالی دو کلوم اختلاط کنم.
اما راستش از اونشب همچی خرکیف موندم مبسوط که بیا و ببین.
یعنی ذات مبارک با یه لحنی اینو فرمود که آدم، استغفرالله، یاد ناصرالدین شاه و اعتمادالسلطنه می افتاد.
آقا مارو میگی؟ دلم هُری ریخت پائین، همچی خوش خوشانم شد و قند تو دلم آب شد که ناغافلی زانوهام لرزید و خوردم زمین و ... از خواب پریدم.
حالا هی زور بزن بلکه دوباره این خواب لامصب به این پدر سوخته ی خدا رحم کنه شاید دوباره به بارگاه مشرف بشم. بیست صفحه حرف از بر کرده بودم تا بعد نود و بوقی با حضرت باریتعالی دو کلوم اختلاط کنم.
اما راستش از اونشب همچی خرکیف موندم مبسوط که بیا و ببین.
No comments:
Post a Comment